سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تنها یک رویا

 

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست

  از بلندترین کوه ها بالا بروداو پس از سال ها آماده

 سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.ولی از انجا که

 افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم

 گرفت به تنهایی از کوه بالا برودشب بلندی های 

 کوه را در برگرفته بود و

مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود اصلا دید
 
نداشت،ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود همان طور
 
که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد در حالا که به

 

سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد در حال سقوط فقط

لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دیداحساس وحشتناک کشیده

شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود میلرزاند همچنان سقوط
 
می کرد در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگیش به
 
یادش آمد اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است

ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان

و زمین معلق ماند در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند

جز آنکه فریاد بزندخدایا کمکم کن.ناگهان صدای پرطنینی از

آسمان شنیده شد چه می خواهی؟ مرد گفت: ای خدا نجاتم بده

واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم؟ - البته که باور دارم

اگر باور داری، طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن

یک لحظه سکوت.... و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام

نیرو طناب را بچسبدگروه نجات روز بعد یک کوهنورد

یخ زده ی مرده را پیدا کردند بدنش از طناب آویزان بود و

با دستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او

فقط یک متر از زمین فاصله داشت

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/3/12ساعت 11:16 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم

تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود

 میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

 من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم …..

علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود .

گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود.

از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه.

من هم اینکار رو کردم.

وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود.

 آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه.

بعد از  ?  ساعت دیدن فیلم و خوردن  ?  بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :

“متشکرم ” و از من خداحافظی کرد

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : “قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .


من با کسی قرار نداشتم.

ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم

 دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” .

ما هم با هم به جشن رفتیم.

جشن به پایان رسید .

 من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون

چشمان همچون کریستالش بود.

آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ،

 اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ،

 به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” ، و از من خداحافظی کرد

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال …

 قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ،

 من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.

میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ،

و من اینو میدونستم ،

قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ،

 با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت

و سرش رو روی شونه من گذاشت

و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم

و از من خداحافظی کرد

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، 

صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ،

 من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد.

 من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.

 اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ،

 اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

 من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

سالهای خیلی زیادی گذشت .

 به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ،

فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ،

 یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته.

 این چیزی هست که اون نوشته بود :


” تمام توجهم به اون بود.

 آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت

و من اینو میدونستم.

 من میخواستم بهش بگم ،

 میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.

من عاشقش هستم.

 اما …. من خجالتی ام … نیمدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره......

ای کاش این کار رو کرده بودم …………….. با خودم فکر می کردم و گریه !

 

 

اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ،

خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ،

 خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ،

 منتظر طرف مقابل نباشید،

 شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 90/3/8ساعت 4:32 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

  

یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک

سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.

 ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون

 شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم

 وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.

 خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر

 عزیزم، دور دنیا سفر کنم.

 پری چوب جادووییش رو تکون داد و

 اجی مجی لاترجی

 دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و  شیک   QM2در دستش

 ظاهر شد.

 حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:

 خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی

 آدم اتفاق می افته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من

 اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.

 خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه  !!!

 پری چوب جادوییش و چرخوند و.........

 اجی     مجی    لا ترجی

و آقا 92 ساله شد!

پیام اخلاقی این داستان

 مردها شاید موجودات ناسپاسی باشن ،

 ولی پریها................

 مونث هستند !!!!!!!!

k


نوشته شده در شنبه 90/3/7ساعت 10:1 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

        

رو به قبله ام نکنید.من هنوز منتظرم

که بیاد از در ببینم روی ماه اون گلم

دوتا یادگاری هاشو آره واسم بیارین

یکیشو رو سینم و یکیش رو لبهام بزارین

ای خدا امان بده نزار بی کس بمیرم

ای خدا صبر بکن عشقمو بازم ببینم

مگه تو نگفتی عاشقا برات عزیزترند 

پس بگو فرشته مرگم نیا دورو برم

دردت به جونم کجایی ؟؟؟؟؟؟؟؟

نا مهربونم کجایی .....؟؟؟؟؟؟؟

شاید که منتظر نشستی.. روزی سر مزار بیایی

حالا که من نیمه جونم محتاجم به تو همزبونم

فردا سر قبرم بیایی نمونده جز استخونم

واسه ی همین بار با تو قهرم

با تو قهرم .....نیایی سر قبرم

واست ارزش نداشتم باز قلبم و شکستی 

میدونم حالا پیش غریبه ها نشستی

دیگه نمییاد اون بی وفا...............

آه ای خدا ....... آه ای خدا..........

زجر و زجه دیگه بسه!!

روحم ز جسمم کن جدا...............

                        


نوشته شده در جمعه 90/3/6ساعت 10:51 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

 

بی وفا عشق من به خدا اشک من

می مونه رو گونه م تا بیایی پیش من


رفتی و بعد تو چه زجری کشیدم

هنوز تار موت و به دنیا نمی دم


تو رو به خاطراتمون تو منو بی خبر نذار

تو رو به اشکمون قسم منو چشم به در نذار


باشه میرم از پیشت خداحافظ عشق من

ببخش روی نامه هام باز چکیده اشک من


دل موندنی نبود خداحافظ عشق من

حالا که نموندی بگو از من چی دیدی


چه ساده نشستی چه ساده پریدی

بغضمو وقت جدایی هی نگه داشتم به سختی


حتی واسه دلخوشیم هم دست تکون ندادی رفتی

پس بذار روی ماهتو دم آخر نگاه کنم


سخته با خاطراتمون با دل خون وداع کنم

وقت رفتنت نبود خداحافظ عشق من


دلت میشکنه یه روز می دونی قدر اشک من

سخته گفتنش ولی خداحافظ عشق من

 

 

 

 


نوشته شده در جمعه 90/3/6ساعت 2:57 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8      >

Design By : Pichak