سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تنها یک رویا

 

.

 

بعضی‌ها معتقدند انسان بدون عشق نمی‌تواند به زندگی ادامه دهد و دائما احساس می‌کند یک چیز کم دارد. نقطه ‌عطف عشق در جامعه ما ازدواج است

‌بعضی‌ها معتقدند انسان بدون عشق نمی‌تواند به زندگی ادامه دهد و دائما احساس می‌کند یک چیز کم دارد. نقطه ‌عطف عشق در جامعه ما ازدواج است.

روز به روز از تعداد ازدواج‌های اجباری کاسته شده و دختر و پسر، ‌خودشان تصمیم به ازدواج با هم می‌گیرند. در چنین شرایطی وجود عشق و محبت بین طرفین، یکی از ‌عوامل مهم و تعیین‌کننده در این تصمیم است. پس می‌توان به این نتیجه رسید که تقریبا تمام ازدواج‌های امروزی ‌با عشق آغاز می‌شود. اما مهم، سرنوشت این عشق است که به کجا کشیده خواهد شد و ‌چه بلایی سر آن می‌آید و در زندگی زناشویی بعد از ازدواج چه نشانه‌هایی از آن باقی می‌ماند.‌

‌برای آن که بتوانیم به کسی محبت کنیم ابتدا باید دیدگاه طرف مقابل را درباره محبت کردن بدانیم، این کار ‌را باید قبل از ازدواج انجام دهیم تا ببینیم آیا کسی را که می‌خواهیم به عنوان همسر انتخاب کنیم با روحیات ما ‌همخوانی دارد یا خیر؟‌

‌برای یافتن این دیدگاه باید این سوال را از خود و طرف مقابلتان بپرسید که به نظر شما اگر کسی شما را دوست ‌داشته باشد چگونه باید آن را ابراز کند و به تعبیری دیگر مظاهر محبت و عشق چیست؟

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 90/4/21ساعت 7:27 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

 

.

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و  با لحنی موادبانه گفت :

ببخشید آقا من میتونم یه کم به خانم شما نگاه کنم ؟؟؟؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود مثل آتشفشان از جا در رفت و

میان بازار و جمعیت یقه جوان را گرفت و خیلی عصبانی طوری که رگ گردنش بیرون زده بود

او را به دیوار کوفت و فریاد زد ...

مردیکه عوضی مگه خودت ناموس نداری ....

غلط کردی تو ... خجالت نمیکشی .؟؟

جوان اما خیلی آرام بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبانی شود

و عکس العملی نشان دهد همانطور موادبانه و متین ادامه داد

خیلی عذر میخوام فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین

دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن

من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ...

حالا هم یقمو ول کنین از خیرش گذشتم

مرد خشکش زد ....

همانطور که یقه جوان را گرفته بود

آب دهانشو قورت داد و زیر چشمی زنش و برانداز کرد .

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/4/2ساعت 3:54 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی

 اولین نفری هستم که میام

تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

دختر لبخندی زد و گفت

ممنونم تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..

حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..

از پسر خبری نبود..

دختر با خودش می گفت

میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی

 و به خاطر من خودتو فدا کنی..

ولی این بود اون حرفات..

حتی برای دیدنم هم نیومدی…

شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم..

آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.

به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید

 پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.

شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!


دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.

بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.

از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم

چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..

پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..

امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بی نهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..

اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..


آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..

و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/1ساعت 7:22 عصر توسط مهسا نظرات ( ) |

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از
 
آنهاازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
 
شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را
 
با هم نصفمی کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت :‌
 
(( درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد
 
هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند . ))
 
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه
 
به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
 
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و
 
گفت :‌(( درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم .
 
من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و
 
باید آینده اش تأمین شود . ))
 
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه
 
به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
 
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره
 
گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است . تا آن که در
 
یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند .
 
آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی
 
بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و
 
یکدیگر را در آغوش گرفتند .

نوشته شده در سه شنبه 90/3/31ساعت 10:5 صبح توسط مهسا نظرات ( ) |

در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند،

اما او در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد.

درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی

شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد.

درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر

و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. ..

یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود

و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه های بودند.

در دهکده ای دور هم کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا،

دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت.

 

 

ادامه مطلب...

نوشته شده در جمعه 90/3/27ساعت 10:3 صبح توسط مهسا نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak