تنها یک رویا
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از
آنهاازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را
با هم نصفمی کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت :
(( درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد
هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند . ))
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه
به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و
گفت :(( درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم .
من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و
باید آینده اش تأمین شود . ))
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه
به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره
گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است . تا آن که در
یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند .
آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی
بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و
یکدیگر را در آغوش گرفتند .
نوشته شده در سه شنبه 90/3/31ساعت
10:5 صبح توسط مهسا نظرات ( ) |
Design By : Pichak |