تنها یک رویا
در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند،
اما او در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد.
درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی
شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد.
درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر
و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. ..
یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود
و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه های بودند.
در دهکده ای دور هم کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا،
دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت.
تقدیم به پدر حقیقیمان، امام زمان-ارواحُنا فِداه:
ای سفر کرده ی موعود بیا / که دلم در پی تو دربه در است
جان ناقابل این چشم به راه / برگ سبزی به تو، روز پدر است
پدر جان ، نگاه مهربان و صدای دلنشینت همیشه مرحم دل من در این غربت است ،
بدان که برای من بهترینی . روز پدر مبارک باد . . .
بابا . . . جونمی ، عمرمی ، قلبمی . . . دوستت دارم
و به شما افتخار میکنم .
امید که سایه شما تا ابد بر سر ما باشد
پدر ای چراغ خونه! مرد دریا، مرد بارون بی تو سرده مثل زندون تو بهار آرزوها
با تو زندگی یه باغه،
هر چی دارم از تو دارم ،
هنوزم اگه نگیری، دستامو می افتم از پا
میلاد مرتضی اسدالله حیدر است
جشن ولادت علی(ع) آن میر صفدر است
زوجی برای فاطمه حق آفریده است
این زادروز همسر زهرای اطهر است
با کوردل بگو، که بجز شیر حق علی (ع)
جای ولادتش حرم خاص داور است؟.
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.
پسر متوّجه دو دیوار براق نقرهای رنگ میشود
که بشکل کشویی از هم جداشدند و دو باره بهم چسبیدند،
از پدر میپرسد، این چیست ؟
پدر که تا بحالدر عمرش آسانسور ندیده میگوید
پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، ونمیدانم.
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندلی چرخدارش به آندیوار نقرهای نزدیک شد
و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد،
و دیواربراق از هم جدا شد ،
و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد،
دیوار بستهشد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد
که ازیک شروع و بتدریج تا سی رفت،
هر دو خیلی متعجب تماشا میکردند
که ناگهان ، دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند
تا رسید به یک،
دراین وقت دیوار نقرهای باز شد،
و آنها حیرت زده دیدند،
دختر ?? ساله موطلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد،
به آهستگی، به پسرش گفت :
پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا!!!
Design By : Pichak |